نیمهشب بود. میتیا کولدارف، برانگیخته و با هیجان، به سرعت داخل خانهی پدرش شد و شروع به سرکردن توی اتاقها کرد. پدر و مادرش میخواستند بخوابند. خواهرش در تختخواب بود و آخرین صفحات رمانی را میخواند. برادران دانشآموزش خوابیده بودند. پدر و مادرش با تعجب پرسیدند:
«از کجا میآیی؟ چته؟»
«آه نپرسید! فکرش را نمیکردم! نه، هیچ فکرش را نمیکردم! این… این باورکردنی هم نیست!»
میتیا زد زیر خنده و روی صندلی راحتی نشست. از خوشحالی روی پایش بند نبود.
«باورکردنی نیست! اصلاً نمیتوانید تصورش را بکنید! ببینید!»
خواهرش از تختخواب پایین جست، خود را در ملافهای پیچید و به برادرش نزدیک شد. برادرانش از خواب بیدار شدند.
«چته؟ راستی که تو خیلی مضحکی!»
«از خوشحالیست، مامان! الان همهی روسیه مرا میشناسد! همه! پیش از این، تنها شما میدانستید که در دنیا یک دیمتری کولدارف، مستخدم ادارهی ثبت وجود دارد و حالا تمام روسیه این را میداند. مامان! آه خدا!»
میتیا دوباره برخاست و باز شروع کرد به دویدن توی اتاقها؛ بعد دوباره نشست.
«آخر چه خبر شده؟ درست شرح بده!»«شما مثل حیوانات وحشی زندگی
میکنید، روزنامه نمیخوانید، به اجتماع توجهی ندارید، این همه چیزهای
جالب توجه در روزنامهها هست! هر اتفاقی بیفتد، فوراً منتشر میشود، هیچ
چیز مخفی نمیماند! چقدر خوشوقتم! آه، خدای من! روزنامهها فقط از
آدمهای برجسته صحبت میکنند و الان از من حرف میزنند!»«چی میگی!
کجا؟»
رنگ پاپا پرید. مامان تصویر مقدس را نگاه کرد و صلیبی کشید. برادرها پا
شدند و همانطور با پیراهنهای کوتاه شب، به برادر بزرگشان نزدیک شدند.
«آره، روزنامهها راجع به من مطلبی نوشتهاند؛ الان همهی روسیه مرا میشناسد! مامان، این شماره را به یاد داشته باشید! چند دفعه آن را میخوانیم، گوش کنید!»
میتیا روزنامهای از جیب درآورد، به پدرش داد و قسمتی را که با مداد آبی دور آن را خط کشیده بود، نشان داد:
«بخوانید!»
پدر عینکش را گذاشت.
«بخوانید دیگر!»
مامان تصویر مقدس را نگاه کرد و صلیب کشید. پاپا سرفهای کرد و شروع به خواندن کرد:«در تاریخ ۲۹ دسامبر، ساعت ۱۱ شب، دیمتری کولدارف، مستخدم ادارهی ثبت…»
«گوش کنید، بقیه را گوش کنید!»
«… دیمتری کولدارف، مستخدم ادارهی ثبت، موقع خروج از شیرهکشخانهای که در خیابان برنای کوچک، منزل کوزیخنی واقع است، در حال نشئه…»
«با سیمون پترویچ بودم… تا جزئیاتش را هم شرح داده! ادامه بدهید! گوش کنید!»
«… و در حال نشئه، سر میخورد و زیر دست و پای اسب کالسکهای که در ایستگاه بوده و به ایوان درتف، روستای دهکدهی دوریکبند، از ایالت بوخنوسک تعلق داشته است، میافتد. اسب میترسد، کولدارف را لگدمال میکند. سورتمهای را که کولف تاجر مسکوی در آن نشسته بوده است، زیر پا میاندازد و پا به فرار میگذارد. سرایدارها جلویش را میگیرند. کولدارف را که داشته بیهوش میشده به کلانتری میبرند و پزشک او را معاینه میکند. ضربهای که به پس گردن او وارد آمده بوده…»
«این ضربه، از مالبند بود، پاپا، بقیه، بقیه را بخوانید!»
«که پس گردن او وارد آمده بوده است، جزئی تشخیص داده شده، یک بازپرسی شفاهی راجع به قضیه به عمل آمده و مضروب، تحت معالجات پزشکی قرار گرفته است…»
«به من گفتند پشت گردنم را کمپرس آب سرد کنم. حالا خواندید؟ هان؟ اینطور! الان این روزنامه دور روسیه میگردد، بدش اینجا…»
میتیا روزنامه را گرفت، تا کرد و در جیب انداخت.
«الان میبرم منزل ماکارف، بهش نشان میدهم… باید به
ایوانبسکی، به ناتالی، ایوانوتا و به آنیسم بازبلبویچ هم نشان داد… رفتم!
خداحافظ.»
میتیا کلاهش را سر گذاشت و فاتح و خوشحال به کوچه گریخت.
حکایت انگشتر سلیمان
قصه چنین است که سلیمان پبامبر فرزند داود،
انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن
نام، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود .
( این
دیوان، همان لشکریان نفسند که اگر آزاد باشند، آدمی را به خدمت خود گیرند و
هلاک کنند و اگر در بند و فرمان سلیمان روح آیند، خادم دولتسرای عشق شوند.
)
روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت. دیوی
از این واقعه باخبر شد.خود را به صورت سلیمان در آورد و انگشتری را از کنیزک گرفت . دیو خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند .
و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت، گفت سلیمان حقیقی
منم و آن که بر جای من نشسته، دیوی بیش نیست. اما خلق او را انکار کردند. و
سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و درعین سلطنت خود را "مسکین و فقیر" می
دانست، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد.
دلی که غیب نمایست و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود، چه غم دارد؟
اما دیو چون به نیرنگ و حیل بر تخت نشست از بیم آن که مبادا انگشتری بار
دیگر به دست سلیمان افتد، آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و
خود به اعتبار پیشین بر مردم حکومت کند. چون مدتی بدین سان بگذشت، مردم آن
لطف و صفای سلیمانی را در رفتار دیو ندیدند و در دل گفتند :
که زنهار از این مکر و دستان و ریو
به جای سلیمان نشستن چو دیو
و به تدریج ماهیت ظلمانی دیو بر خلق آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند و
در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را به
جای او نشانند که به گفته ی حافظ:
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل، دیو سلیمان نشود
و به زبان مولانا:
خلق گفتند این سلیمان بی صفاست
از سلیمان تا سلیمان فرق هاست
و در این احوال، سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می گرفت. روزی ماهی ای را
بشکافت و از قضا، خاتم گمشده را در شکم ماهی یافت و بر دست کرد.
سلیمان
به شهر نیامد، اما مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که سلیمان
حقیقی با خاتم سلیمانی، بیرون شهر است. پس در سیزده نوروز بر دیو بشوریدند و
همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت باز گردانند. و این روز، بر
خلاف تصور عامه، روزی فرخنده و مبارک است و نحوست آن کسی راست که با دیو
بسازد و در طلب سلیمان از شهر بیرون نیاید.
و شاید رسم ماهی خوردن در
شب نوروز، تجدید خاطره ای از یافتن نگین سلیمان و رمزی از تلاش انسان برای
وصول به اسم اعظم عشق باشد که با نوروز و رستاخیز بهار همراه است و از همین
روی، نسیم نوروزی نزد عارفان همان نفس رحمانی عشق است که از کوی یار می
آید و چراغ دل را می افروزد :
ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل بیافروزی
شیطان
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید)).. از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.. شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
نتیجه داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد. این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.
خروپف های زن پیر
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد وی برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند.
پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود. قدر هر کسی رو بدونید تا یه روزی پشیمون نشید
بهشت و جهنم
تلخند
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!
مرا بغل کن
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد
شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهرفقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید
دیگر نیست …
خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.»
لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد…
ادامه مطلب ...
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن.
بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.
آن مرد گفت: گردوها را می خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!
بهلول گفت: مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن
گردوها را شنیده است...!
قـاضـی زیـرک
دو پیرمرد که یکی از آنها قد
بلند و قوی هیکل و دیگری قد خمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه
داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.
اولی گفت: به مقدار ١٠
قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون
توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر میاندازد و اینک میگوید
گمان میکنم طلب تو را دادهام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را
سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد
کرد که من دیگر حرفی ندارم.
دومی گفت: من اقرار
میکنم که ده قطعه طلا از وی قرض نمودهام ولی بدهکاری را ادا کردم و
برای قسم یاد کردن، آماده هستم.
قاضی: دست راست خود را
بلند کن و قسم یاد کن.
پیرمرد: یک دست که سهل
است، هر دو دست را بلند میکنم. سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو
دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص
دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی
است.
قاضی به طلبکار گفت:
اکنون چه میگویی؟
او در جواب گفت: من
میدانم که این شخص قسم دروغ یاد نمیکند، شاید من فراموش کرده باشم،
امیدوارم حقیقت آشکار شود.
قاضی به آن دو نفر
اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی
به فکر فرو رفت و بیدرنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و
با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیوارهاش را تراشید، ناگاه دید که
ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است.
به طلبکار گفت: بدهکار
وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از
او زیرکتر بودم.
من گاو هستم
در یک مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می کردم و چند سالی بود که مدیر مدرسه شده بودم.
قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.
«با خانم... دبیر کلاس دومی ها کار دارم و می خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هایی بکنم.»
از او خواستم پیش پدر
دانش آموز یاد شده برود و به وی گفتم:
«اصلاً به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی
خیلی هم متشخص به نظر می رسد.»
خانم دبیر با اکراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز که در گوشه ای از دفتر
نشسته بود، رفت.مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی کرد: «من
گاو هستم!»
- خواهش می کنم، ولی...
- شما بنده را به خوبی می شناسید.
من گاو هستم، پدر
گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله ای که شما دیروز در کلاس، او را به همین نام
صدا زدید...
دبیر ما به لکنت
افتاد و گفت: «آخه، می دونید...»
- بله، ممکن است واقعاً
فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می دهم.
ولی بهتر بود مشکل انضباطی او را با من نیز در میان می گذاشتید. قطعاً
من هم می توانستم اندکی به شما کمک کنم.خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم صحبت کردند.
گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در
خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترک کرد.وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم.
در کنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود:
«دکتر... عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه...»
یک جفت جوراب زنانه
هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایینتر از خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفتهبود. نمیدانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او میگویند عاصم جورابی!
سر ساعت به رستوران رفتم. رئیس تا مرا دید گفت: چون جوان خوب و نجیب و سربهراهی هستی میخوام نصیحتت کنم. و بعد هم گفت: مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی! و ادامه داد: اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت می شی. همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم میگن عاصم جورابی!
پرسیدم: جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا میکنن؟ جواب داد: چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد. و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد:
وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه. واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم. جهیزیه نداشت. باباش یک کارمند ساده بود. چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم . صباحت زن زندگی بود . بهش میگفتم امشب بریم رستوران؟ میگفت نه چرا پول خرج کنیم؟ میگفتم: صباحت جان لباس بخرم؟ میگفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟
تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید. یهروز گفتم عزیزم چرا جوراب تازهات رو نمیپوشی؟ با خجالت جواب داد: آخه این جورابا با کفشای کهنهام جور در نمیاد! به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم. فرداش که می خواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمیپوشی؟ جواب داد: آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همونروز یک دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود: این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان!
رفتم دوتا بلوز خوب هم خریدم.. ایندفعه روسری خواست. روسری رو که خریدم . دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسریهای خانوم! تا اینکه یهروز دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست. قرار شد هفتهای یه بار بره آرایشگاه. بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد. عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد. صباحت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شبها تلویزیون میدید!
چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد. یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم. اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور نبود! دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده. پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمیشد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین میخواد! با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم. حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایدهال من بود نمیشد حرف هم زد! از همه خوشگلا خوشگلتر بود! کارش شدهبود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی! دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمیاورد تو خونه من ویسکی میخورد. مدام زیر لب میگفت: آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه!
اوایل نمیدونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت. اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد. تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود! یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره. کاش دستم میشکست و براش جوراب نمیگرفتم!!
خانم های غیر مکار به خودشون نگیرن و سریع هم موضع نگیرین
آورده اند مردی بود که پیوسته تحقیق ِ مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت ،هیچ زنی رامحل اعتماد خود نساخت و کتاب حیل النساء " (مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد. روزی در هنگام سفربه قبیله ای رسید وبه خانه ای مهمان شد.
رد ِخانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت . زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفت غاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد، به مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت: خواجه ! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟ گفت:حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید وگفت : آب دریا به غربیل نتوان پیمود وحساب ریگ بیابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و مکرهای زنان در حد حصر نیاید . پس تیر ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و بر هدف ِ دل او راست کرد واز درمغازلت و معاشقت در آمد چنان که دلبسته ی ِ او شد. در اثنای آن حال، شوهر او در رسید.. زن گفت : شویم آمد وهمین آن که هر دو کشته خواهیم شد . مهمان گفت:تدبیر چیست؟ گفت :برخیز و در آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد .
چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت نه بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم به غمزه بدو اشارت کردم ، مرد غافل بود که چینه دید و دام ندید. به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشق بازی بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسید. ساعتی در هم آمیختیم!
هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی وعیش ما منغض کردی! زن این میگفت و شوهر او می جوشید ومی خروشید وآن بی چاره در صندوق از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم... کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی. مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمی باخت. مرد چون در خشم بود بیاد نیاورد که بگوید *یادم * و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش . * مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت " لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی."
پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، درِ صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی، هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟
گفت:توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت ِ شما زیادت از آن باشد که در حد تحریر در آید.