همشهری جوان

وبلاگی متفاوت برای جوانان

همشهری جوان

وبلاگی متفاوت برای جوانان

من گاو هستم

من  گاو هستم



در یک مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می کردم و چند سالی بود که مدیر مدرسه شده بودم.

قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.

هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت وگوی همکاران در دفتر مدرسه، به هم نیامیخته بود. در همین هنگام، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:

«با خانم... دبیر کلاس دومی ها کار دارم و می خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هایی بکنم.»


از او خواستم خودش را معرفی کند. گفت:
«من 'گاو' هستم ! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه می شوند.»
تعجب کردم و موضوع را با خانم دبیر که با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود، درمیان گذاشتم. یکه خورد و گفت: «ممکن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد. یعنی چه گاو؟ من که چیزی نمی فهمم...»

از او خواستم پیش پدر دانش آموز یاد شده برود و به وی گفتم:
«اصلاً به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر می رسد.»
خانم دبیر با اکراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز که در گوشه ای از دفتر نشسته بود، رفت.مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی کرد: «من گاو هستم!»

- خواهش می کنم، ولی...

- شما بنده را به خوبی می شناسید.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله ای که شما دیروز در کلاس، او را به همین نام صدا زدید...
دبیر ما به لکنت افتاد و گفت: «آخه، می دونید...»

- بله، ممکن است واقعاً فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می دهم.
ولی بهتر بود مشکل انضباطی او را با من نیز در میان می گذاشتید. قطعاً من هم می توانستم اندکی به شما کمک کنم.خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم صحبت کردند.
گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترک کرد.وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم.


در کنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود:

«دکتر... عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه...»

نظرات 13 + ارسال نظر
لعیا سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ب.ظ http://www.edu-student.blogsky.com

سلام
شبتون بخیر
ممنون از اینکه منو لینک کردید
اگه میشه لطف کنید بگید با چه نامی لینکتون کنم؟

سلام
شب شما هم بخیر
خواهش می کنم ...
چشم

ونوس چهارشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:15 ق.ظ

سلام همشهری جوان
داستان آموزنده ای بود
دستت درد نکنه

همشهری همشهری های قدیم
خدا کنه رعایت کنید
درد نمی کنه ...

زیتون (تغذیه اعصاب وروان شناسی) چهارشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:45 ب.ظ http://zatun1.blogsky.com

خداقوت
اینجانشرش دادم وتبلیغش کردم

سلام
قربون شما
شما لطف کردین ... ممنون

فریناز پنج‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:56 ق.ظ http://delhayebarany.blogsky.com

سلام
ممنون دوست خوبم
منم شما رو لینک کردم...


چه داستان جالبی بودا

همیشه میگم قدر منو بدونین یه روزی به یه جاییخواهم رسید

سلام
مچکرم ..

به ما که نگفتین ولی ما قدر دوستان خوبمون رو میدونیم ...

فریناز پنج‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:58 ق.ظ

ببین گاو دکتر بوده

پس من نمی خوام گاو نه دکتر بشم

می بینی گاو با شععوری هم بوده

حالا شما خودتو خیلی اذیت نکن ... مهندس چی ؟

فروردین پنج‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:21 ب.ظ

منم گاو مش حسنم

سلام خانم دکتر

قبول نیست گاوهای تاریخی قبلا واگذار شدن

شکیبا شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:10 ق.ظ http://kavirbienteha.blogsky.com

گاو دکتر چه جالب!
ولی خداییش آدم باید در همه حال ادب رو رعایت کنه حالا اگه پدر اون دختره دکتر نبود بازم معمله حق داشت که به دختره بگه گوساله؟!!
خیییییییییییلی بی ادب بود معلمه

اره خیلی جالب ... گوساله ی شاگرد
بخند ...
حق که نداشت ... بالاخره همونور که تو خانواده خودش باهاش صحبت می کنن با شاگردانش هم همونطوری صحبت می کنه ..
خییییییییییییییییلی بیش از حد ..
ولی کاش معلم های ما رو هم میدیدن ...
علی رغم اینکه ما رو به انواع اقسام حیوانات نام می بردن.. شلاق هم میزدن بهمون ...

سعیده شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:07 ق.ظ

یه سوال !
اگه این استاد دانشگاه بوده ، چرا بچش تو یه روستای محروم درس می خونده؟؟؟؟؟؟

بفرمایید ...
روستای محروم ؟ کدوم روستا؟
تو یه منطقه محروم نه یه روستانی محروم

فریبا شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:01 ب.ظ http://www.niloofaremordab2.blogfa.com

در شبی دور بود که من می دویدم و بادی می وزید
و در انتهای شب, نرسیده به سحر من در مقصدی
نفس کم اوردم..
در نظرم برهوتی بود از لاشخور و هیچ
لاشخور ها پرندگان معصومی بودند که در مقابل هیچ زانو زده و

سلام

ممنون
اومدم

جمشید یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:14 ب.ظ http://www.zoroo.blogsky.com

واقعا ادب تو دنیا از همه چی بالاتره.افسوس از همچین معلمایی میخوان چی پرورش بدن

سلام
خیلی بالاتره ... هیچی یکی مثل خودشون که نمی تونن
این بچه ها شعورش از معلمشون هم بالاتره

علی یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:29 ب.ظ http://hobnob.blogsky.com

سلام. این داستانتون خیلی خیلی قشنگ بود.
با اجازتون این داستان رو توی وبلاگ خودمم میزارم.
البته اولش مینویسم که توی وبلاگ شما خوندمش.
واقعا زیبا بود.
راستی لینکتونم کردم.
شما هم اگه افتخار بدی و لینک کنی ممنون میشم.
با این نام اگه ممکنه: گــپ دوســتــانــه

سلام
خوشحالم که خوشتون اومده
خواهش میکنم ..
لطف می کنین ..

مرسی دوست خوبم .. شاید یه روز خوب باشه برام .. خوشحالم از اشناییتون
این باعث افتخار منه که شما رو به دوستان خوب دیگرم اضافه کنم..
حتما

سعیده پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:19 ب.ظ http://www.sabaleh.blogsky.com

حالا یه منطقه ی محروم !
چرا اونجا؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟!؟!؟!؟!

گیر دادی ها
مگه مناطق محروم دکتر و مهندس ندارن ... الان 99 درصد عمین دکتر مهندس های جامعه ی ما از همین مناطق محروم اومدن و خیلی هاشون بالای شهر نشین شدن و خیلی هاشونم دوست داشتن همون جایی که زندگی میکردن بمونن و به همشهری و هم ولایتی های خودشون خدمت کنن ...

بازم بگم

بسه

راز جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:42 ب.ظ http://manoshab.blogsky.com/

سلام
واقعا تاثیر گذار بود... مرسی

سلام
خواهش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد