همشهری جوان

وبلاگی متفاوت برای جوانان

همشهری جوان

وبلاگی متفاوت برای جوانان

داستان دختری که خدا از او عکس می‌گرفت!

داستان دختری که خدا از او عکس می‌گرفت!

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.

بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.

مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.

اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.

زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟

دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!

باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی کنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نکنید!
نظرات 11 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:48 ب.ظ http://baby75.blogsky.com

درعجبم.

از چی؟

ونوس شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:22 ب.ظ

سلام علی جان
داستان زیبایی بود / حتما در طوفانهای زندگی ریسه میرم از خنده

سلام ونوس عزیز
ممنون ... اینکه خیلی خوبه ... مواظب باش طوفان اومد سمتت تشکیل گردباد ندی همه ی زندگی رو بزنی بهم ...

مونا شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:22 ب.ظ http://2zmona.blogfa.com

زیبا بود ممنونم
اگه دوست داشتین خوشحال میشم به وبلاگ ما هم سر بزنید
یه کوچولو عشقولانس
2zmona.blogfa.com
delname.tk

سلام
ممنون از حضورتون
حتما ...

samira یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:03 ق.ظ http://www.gozashtakharinbar.blogfa.com


حرفی نداشتی ؟

سعیده دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:04 ق.ظ

سلاااااااااااااااااااااام
بابا جون سمیرا که به جای من نظر نمیده
منتها ما از تو مدرسه میایم واسه همین منم همون موقع جوابتو میدم

سلام
هان
آخ آخ ببخشید .. من دیدم ای پی یکیه گفتم سمیرا اومده سره منو شیره بماله بهم شیرینی نده .. منو ببخش سمیرا

sldvh دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 ق.ظ

na baba man baraye chi biyam jaye saedeh nazar bedam

گفتم می خوای از یزره شیرینی دادن فرار کنی
شرمنده معذرت می خوام اشتباه لپی بود

شکیبا دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:08 ب.ظ http://kavirbienteha.blogsky.com

سلام
احوال شما؟
والا تا اونجا که من میدونم تو مشکلات فقط میشه گریه کرد و لبخند زورکی زدن هم کار سختیه!!
ولی خب توی خوشیها آدم میتونه اینقدر بخنده که تلافی همه ی اون گریه هاش دربیاد!!!!
من قصد دارم به تلافی این 6ماه گریه یه دل سیر بخندم!!
آخه بالاخره ماجرای الف.خ واسه همیشه برام تموم شد...
موفق و پیروز باشی

سلام
مرسی خوبم .. شما خوبی؟
تا اونجایی که تو میدونی و من میدونم راه دیگه ای نداره .. ما اینقدر غرق مشکلات دنیایمون شدیم که همه چی از یادمون رفته .. حتی کودکیمون

اگه خوشی ای مونده باشه .. خوشی های تصنعی

واقعا .. خداروشکر .. جای منم بخند
بالاخره دعاهای من جواب داد
سلامت باشی

شکیبا سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:45 ب.ظ http://kavirbienteha.blogsky.com

سلام
منم خوبم!
یه عالمه ممنون که واسم دعا کردی!
پس مستجاب الدعا هم هستی!
زنده باشی

سلام
خداروشکر
این چه حرفیه .. وظیفه مون بود خانمی
نه بابا ... من خودم محتاج دعایم عزیز
سلامت باشی

ثریا (قشنگ ترین دقایق در کنار هم..) سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:03 ب.ظ http://soraya90.blogsky.com

اه علی میبینی اینجا جای خالی من چقدر معلومه

یعنی چی میخوای بگی از بس چاقم جای ده نفرو میگیرم دستت درد نکنه ......

خیلی منتم داشته باشی از بس برات نظر گذاشتم جای خالیم حس میشه

این پستی که گذاشته بودی تکراری بود خیلی ذوق نکن ولی باور کن از تو این پستا بااین همه احساسات بعیده بهت میاد همش از این پستای بخور بخور بزنی
میگم یه چند تا پست در مورد اشپزی بزن منکه میدونم دست پختت عالیه

خیلی به خدا .. کجایی پس ؟؟؟
خوب این که هست اما نباشی انگار یه چیزه بزرگ کمه ... یه کوه وسط یه خونه
شما لطف داری عزیز ..
چشم .. می زنم .. فقط به خاطر تو

دیگه شرمندم نکن .. شما هم برا مجری گری دعوت شدین ..

ثریا (قشنگ ترین دقایق در کنار هم..) سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:04 ب.ظ http://soraya90.blogsky.com

یادم رفت بگم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
چاقالووووووووووووووووووووووووووووووو
چاقالوووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
چاقالوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو

بس که چاقی ...



این چند روزه داشتی میترکیدی که به یکی بگی چاقالو .. بگو
مشکلی نیست همین که عقدت خالی شد برای من کافیه عزیزم ..

ونوس دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ق.ظ

زندگی رو نمیزنم به هم اگر شد تو رو ریز ریز می کنم

تو فقط حرف می زنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد