لیست پرطرفداترین دانشگاههای آمریکا
گزارش سالانه بررسی تعداد دانشجویان بین المللی که در دانشگاه های آمریکا ثبت نام کرده اند فهرستی از برترین دانشگاه های آمریکایی ک
مسئولان باورکنند،اینجا هم ایران است
این گزارش ـ اگر خدا قبول کند ـ ادای دینی است به مردمان فقیر و فراموش شده ای که فاصله اشان از مرکز دو شهرستان کهنوج و رودبار فقط
مجری تلویزیون فرزاد حسنی خودکشی کرد
چه از طرفداران فرزاد حسنی باشید و چه از مخالفانش، باید از این اتفاق ناراحت باشید. نه به خاطر یک مسأله خیلی ساده:
ساعت مچی ویژه تروریستهای القاعده
شاید این ساعت مچی به نظر شما یک ساعت عادی، قدیمی یا حتی خاطره برانگیز به نظر برسد. اما شاید برایتان جالب باشد که بر اساس اسناد
درآمد زایی اینترنی با سایت ایرانی تئوباکس
کسب درامد از طریق یک سایت ایرانی معتبر که به تازگی کار خودش رو شروع کرده و با بانکهای داخلی هم کار می کنه و این یک کوئن خیلی خو
سروان نامه محرمانه فرماندهی را تا کرد و گذاشت توی جیب لباس پلنگی
اش و از سنگر زد بیرون. خط آرام بود و آفتاب عمود می تابید. رفت سمت سنگر
کمین.
سرباز دستش را برد تا لبه کلاه
آهنی.
گفت: «چه
خبر؟»
سرباز گفت: «خیلی آرامه، قربان! شاید
...».
سروان لبخند زد: «یعنی مشکوکه،
ها؟».
سرباز گفت: «بله، قربان!».
.....
سروان دست گذاشت روی شانه سرباز و چند بار آرام فشار داد و لبخند زد.
سرباز نتوانست به چشم های سروان نگاه کند و زل زد به مگسک
تفنگ.
سروان گفت: «می دونی ازت خوشم می
یاد؟»
سرباز تند نگاهی انداخت به چشم های سروان و
دوباره خیره شد به مگسک
تفنگ.
سروان گفت: «تعجب می کنی،
نه؟»
سرباز سکوت را بی احترامی می دانست. گفت: «نه،
قربان!»
سروان زد روی شانه سرباز: «حق داری که تعجب
کنی البته ... البته من
هم ناچار بودم. من خیلی به حرف هات فکر کردم. با خودم گفتم خب این سرباز
با اینکه
چند سال از من کوچک تره ولی سؤال خوبی پرسیده. واقعاً ما توی خاک ایران چه
می
کنیم؟»
سرباز به من و من افتاد: «اشتباه کردم، قربان!
من دیگه ...».
سروان خندید: «نه، ابداً. من اشتباه
کردم ...».
نوک سبیلش را جوید: «می خوام کمکت کنم که فرار
کنی» و اشاره کرد به
رو به رو.
چشم های سرباز داشت از حدقه می زد بیرون:
«قر...قر...قربان!»
سروان تفنگ را از دست سرباز گرفت: «همین الان»
و نگاهش را گرداند به
سرتاسر خط: «بهترین وقته».
سرباز که کمی فاصله گرفت، سروان نوک مگسک را
تنظیم کرد روی گردنش و
سکوت خط را شکاند. سرباز به رو افتاد روی رمل های گرم و داغ. چند بار
پوتینش روی
رمل ها کشیده شد و تمام.
سروان نامه تا شده را از جیب لباس پلنگی اش
بیرون آورد و بوسیدش و بی
آنکه بازش کند، گذاشت سر جایش. متن نامه را از حفظ
بود:
«هر نظامی ای که بتواند هر فرد در حال فرار به
سوی
دشمن را به قتل برساند و جسدش را تحویل دهد، توسط فرماندهی لشکر به یک
درجه بالاتر
... . فرماندهی لشکر ... عمیدالرکن
ماهرالرشید».
علی اکبر
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 ساعت 05:01 ب.ظ
سلام لطفا اگه این کامنت رو خوندی لطف کن بیا به این آدرس http://webgap.blogfa.com/ و به دوستمون http://tameshki.com/ (بانو تمشکی) رای بده اسم وبلاگتم فراموش نکنی ممنون خیلی مرسی 12 امشب رای گیریه
سلام به روی چشم ...
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
جالب بید....
قربونت ..
سلام
لطفا اگه این کامنت رو خوندی
لطف کن بیا به این آدرس
http://webgap.blogfa.com/
و به دوستمون
http://tameshki.com/ (بانو تمشکی)
رای بده
اسم وبلاگتم فراموش نکنی ممنون
خیلی مرسی
12 امشب رای گیریه
سلام
به روی چشم ...