همشهری جوان

وبلاگی متفاوت برای جوانان

همشهری جوان

وبلاگی متفاوت برای جوانان

ژاپن چگونه ژاپن شد؟


ژاپن چگونه ژاپن شد؟




مردمِ و دولتِ ژاپن، بیش از دو قرن، با سایر جهان، در قطع ارتباط کامل به سر می‌بردند. قطع ارتباطی که با وضعیتِ امروزِ کره‌ی شمالی، حتا با عجیب‌ترین و داستانی‌ترین روایت‌های آن، اصلاً قابل مقایسه نیست.

امروز، ۱۶۰ سال بعد از زمانی که ژاپن درهایش را به روی دنیا باز کرد، از حال و روزِ ژاپنی‌ها در دوران ایزوله بودن‌شان اطلاعات زیادی داریم. اطلاعاتی که بازخوانی‌شان، بیش از همه، اهمیتِ رسانه‌ها را به ما نشان می‌دهد. رسانه‌هایی که امروزه شامل ماهواره و اینترنت هستند، و در کره‌ی شمالی ممنوع، و سه چهار قرن قبل روایت‌های دهان به دهان بودند و نوشته‌هایی کاغذی، که حکومت ژاپن از اهمیت‌شان به خوبی آگاه بود.



نشانِ خاندانِ توکوگاوا: سه برگِ ختمی درون یک دایره

از سال ۱۶۰۳ که ایه یاسو توکوگاوا، سلسله‌ی شوگون‌سالارِ توکوگاوا را تأسیس کرد، به اهمیتِ نفوذِ خارجی‌ها پی برد، و به خصوص از گسترشِ سریع و روزافزونِ مسیحیت هراس داشت؛ نفوذ و گسترشی که برای ارزش‌های دینی و سنت‌های اجتماعیِ کهنِ ژاپن، تهدیدی جدی به حساب می‌آمد. دولتمردانِ ژاپن در این دوران، به سرعت در مقابل مسیحیان واکنش نشان داده، با پیگرد و آزار و قتل‌عام، آنان را تقریباً به طور کامل نابود کرده، و از سویِ دیگر، به جز عده‌ی قلیلی تاجر هلندی، همه‌ی بازرگانانِ غیر ژاپنی را، با این فرض که منشأ گسترش مسیحیت هستند، از کشور اخراج کردند. این‌گونه بود که در سال ۱۶۴۱، هم‌زمان با دوران حکمرانیِ سومین شوگون –ایه میتسو- ژاپن عملاً به کشوری منزوی بدل شد. کشوری پشتِ دیوارهای آهنی.

اما این انزوای خودخواسته، آن‌قدرها هم سیاه نبود. در همین ایام بود که ژاپنی‌ها تمام حواس خود را معطوف به پیشرفت داخلی کردند. حرفه‌ها و تجارت محلی‌شان رونق پیدا کرد، رشد ادبیات و هنر بومی‌شان سرعتِ چشمگیری گرفت، شهرهای بزرگ‌شان ساخته شد و آموزه‌های کهن، در زندگیِ مردم، دوباره نقشی تعیین کننده یافت: آموزه‌هایی که مروّج برتریِ ژاپنی‌ها بر دیگر مردمان دنیا بود، و بر این عقیده پای می‌فشرد که خارجی‌ها بربرهایی هستند که باید از آن‌ها ترسید و دوری گزید.




نخستین شوگونِ خاندان توکوگاوا: ایه یاسو

سال‌ها بعد، وقتی که در دهه‌ی ۱۸۲۰، رفت و آمدِ کشتی‌های غربی، در آب‌های ژاپن شدت گرفت، دولتمردانِ ژاپنی که وارثِ سنتِ توکوگاوا بودند، متوجه موقعیت حساسی شدند که ممکن بود سیاست انزوای کشور را به خطر اندازد، به همین جهت دست به دامانِ رسانه‌های زمان خود شدند، و دستور دادند رساله‌هایی تهیه شود، که آموزه‌های کهن را به مردم یادآوری کند، و شرارت و خباثتِ بربرهای خارجی را دوباره به یادشان اندازد. یکی از این رساله‌ها را آیزاوا سه‌ایشی‌سای، متفکر ملی‌گرای ژاپنی، در سال ۱۸۲۵ نوشت، که بخشی از آن را با هم می‌خوانیم:

بربرهی غربی کشورهای مستقلی دارند که با هم در کشمکش و رقابت هستند، اما همه از یک خدا پیروی می‌کنند. وقتی قرار است به یاری این خدا چیزی به دست آید، گرد هم جمع می‌شوند تا به هدف‌شان دست یابند، و در منافع سهیم می‌شوند. اما وقتی که جنگ و دعوایی پیش می‌آید، هر کدام برای حفظِ خود درون مرزهایشان می‌مانند. به همین خاطر است که وقتی در غرب دعوا وجود دارد، شرق از صلح و آرامش بهره می‌برد. اما وقتی جنگ و دعوا فروکش می‌کند، آن‌ها به هر سو راه می‌افتند تا کشورهای دیگر را تاراج کنند، و آن‌وقت شرق گرفتار می‌شود… آیا این بربرهای غربی که تقریباً سه قرن است بر دریاها مسلط اند، از نظر هوش و دلاوری بر دیگران برتری دارند؟ آیا نهادهای اجتماعی و اجرای عدالتِ آن‌ها از هر نظر کامل است؟ به هیچ وجه. همه‌ی آن‌چه آن‌ها در اجرای نقشه‌هایشان به آن تکیه دارند مسیحیت است… وقتی این بربرها نقشه می‌کشند بر کشور دیگری مسلط شوند، با گشودن بابِ تجارت آغاز می‌کنند و مترصد می‌مانند تا نقطه ضعفی پیدا کنند. اگر فرصت پیدا کنند، برای فریفتن دل‌های مردم، به تبلیغِ دینِ بیگانه‌ی خود می‌پردازند. وقتی عقیده و ایمان مردم تغییر کرد، می‌شود آن‌ها را آلت دست قرار داد، و دیگر چیزی نمی‌تواند آن را متوقف سازد… گمراه کردنِ مردم و سرنگونیِ دولت، به اراده‌ی خداوند نسبت داده می‌شود. بنابراین به نامِ عشقِ فراگیر [خداوند] استیلای بر سرزمین عملی می‌شود. گرچه حرص و آز انگیره‌ی واقعی است، با نقابِ قیام به عدالت و تقوا ظاهر می‌شود. بلعیدن کشور و استیلای بر سرزمین‌هایش تماماً به این روش صورت می‌پذیرد.

می‌بینید که نویسنده چقدر هوشیارانه نوشته است. درست است که این رساله در اصل رساله‌ای تبلیغی بوده، و به چاشنیِ توهم و ترس از بیگانه آغشته است، اما گاهی، روشِ معمولِ کشورهای غربی را، چنان هوشمندانه توضیح می‌دهد، که مخاطب از خودش می‌پرسد: اگر ژاپنی‌ها دو قرن در انزوای کامل به سر برده بودند، چطور چنین دقیق و مفصل دشمنان‌شان را می‌شناختند؟ آیا این تحلیل‌ها، از روزگارِ قبل از انزوا باقی مانده بودند؟ آیا مورخان و فلاسفه‌ی دو قرنِ قبل هم همین نگاه را داشتند؟ و اگر بله، پس آیا دولتِ دیکتاتورِ شوگون‌سالار، چه چاره‌ی دیگری داشت جز بستنِ درهای کشور به روی هر گونه اندیشه و انسان و مؤسسه‌ی خارجی؟


قسمتِ دومِ این نوشته، درباره‌ی تفاهم‌نامه‌ای خواهد بود که آمریکایی‌ها ژاپن را وادار به امضاءش کردند. تفاهم‌نامه‌ای که درهای ژاپن را به روی دنیا باز کرد، و هم‌زمان، دوران جدیدی در تاریخ این کشور گشود.