همشهری جوان

وبلاگی متفاوت برای جوانان

همشهری جوان

وبلاگی متفاوت برای جوانان

نامزد خوشگل من!

نامزد خوشگل من! توصیه میکنم حتما بخونید ... :قلب


اسفند 1364
تهران – بیمارستان آیت الله طالقانی
بعد از مجروحیت در عملیات والفجر 8


یکی از پرستارهای بخش، با بقیه خیلی فرق داشت. حدودا 17 سال سن داشت و آن‌طور که خودش می‌گفت، از خانواده‌ای پول‌دار و بالاشهری بود. همواره آرایش غلیظی می‌کرد و با ناخن‌های بلند لاک‌زده می‌آمد و ما را پانسمان می‌کرد. با وجودی که از نظر من و امثال من، بدحجاب و ناجور بود، ولی برای مجروح‌ها و جانبازها احترام بسیاری قائل بود و از جان و دل برای‌شان کار می‌کرد. با وجود مدبالا بودنش، برای هم‌اتاقی شیرازی من لگن می‌آورد و پس از دستشویی، بدن او را می‌شست و تر و خشک می‌کرد.

جانباز

یکی از روزها من در اتاق مجروحین فک و دندان بودم که ناهار آوردند. گفتم که غذای من را هم همین جا بدهند، ولی آن خانم پرستار مخالفت کرد و گفت: تو بهتره بری اتاق خودت غذا بخوری ... این‌جا برات خوب نیست.
با این حرف او، حساسیتم بیشتر شد و خواستم که آن‌جا غذا بخورم، ولی او شدیدا مخالفت کرد. دست آخر فقط اجازه داد که برای چند دقیقه موقع غذا خوردن آنها، در اتاق‌شان باشم، ولی غذایم را در اتاق خودم بخورم. واویلایی بود. پرستار راست می‌گفت. بدجوری چندشم شد. آن‌قدر هورت می‌کشیدند و شلپ و شولوپ می‌کردند که تحملش برای من سخت بود، ولی همان خانم پرستار بالاشهری، با عشق و علاقه‌ی بسیار، به بعضی از آنها که دست‌شان هم مجروح بود، غذا می‌داد و غذا را که غالبا سوپ بود، داخل دهان‌شان می‌ریخت.

یکی از روزها، محسن - از بچه‌های تند و مقدس‌مآب محل‌مان - همراه بقیه به ملاقات من آمده بود. همان زمان آن پرستار خوش‌تیپ! هم داشت دست من را پانسمان می‌کرد. خیلی مؤدب و با احترام، خطاب به محسن که آن¬‌طرف تخت و کنار کمد بود، گفت:
- می‌بخشید برادر ... لطفا اون قیچی رو به من بدین ...
محسن که می‌خواست به چهره‌ی آرایش کرده و بدحجاب او نگاه نکند، رویش را کرد آن طرف و قیچی را پرت کرد طرف پرستار. هم پرستار و هم بچه‌ها از این کار محسن ناراحت شدند. دستم را که پانسمان کرد، با قیافه‌ای سرخ از عصبانیت، اتاق را ترک کرد و رفت. وقتی به محسن گفتم که چرا این‌جوری برخورد کردی؟ او که با احترام با تو حرف زد، گفت:
- اون غلط کرد... مگه قیافه‌شو نمی‌بینی؟ فکر می‌کنه اومده عروسی باباش ... اصلا انگار نه انگار این‌جا اتاق مجروحین و جانبازاست ... اینا رفته‌ان داغون شده‌ان که این آشغال این‌جوری خودش رو آرایش کنه؟
هر چه گفتم که این راهش نیست، نپذیرفت و همچنان بدتر پشت سر او اهانت می‌کرد و القاب زشت نثارش کرد. حرکت محسن آن‌قدر بد بود که یکی دو روز از آن پرستار خبری نشد و شخص دیگری جای او برای پانسمان ما آمد. رفتم دم بخش پرستاری که رویش را کرد آن طرف. هر‌طوری بود، از او عذرخواهی کردم که با ناراحتی و بغض گفت:
- من روزی چند بار با پدرم دعوا دارم که به‌م می‌گه آخه دختر، تو مگه دیوونه‌ای که با این سن و سال و این تیپت، می‌ری مجروحینی رو که کلی از خودت بزرگ‌ترن، تر و خشک می‌کنی و زیرشون لگن می‌ذاری و می‌شوری‌شون؟ بخش‌های دیگه التماسم می‌کنند که من برم اون‌جاها، ولی من گفتم که فقط و فقط می‌خوام در این‌جا خدمت کنم. من این‌جا و این موقعیت ارزشمند رو با هیچ جا عوض نمی‌کنم. من افتخار می‌کنم که جانباز رو تمیز کنم. برای من اینا پاک‌ترین آدمای روی زمین هستند ... اون‌وقت رفیق شما با من اون‌جوری برخورد می‌کنه. مگه من به‌ش بی احترامی کردم یا حرف بدی زدم؟

هر‌طوری بود عذرخواهی کردم و گذشت.
شب جمعه‌ی همان هفته، داشتم توی راهرو قدم می‌زدم که صدای نجوای دعای کمیل شیخ حسین انصاریان و به دنبال آن گریه به گوشم خورد. کنجکاو شدم که صدا از کجاست. ردش را که گرفتم، دیدم از اتاق پرستاری است. همان پرستار خوش‌تیپ و یکی دیگر مثل خودش، کنار رادیو نشسته بودند و دعای کمیل گوش می‌دادند و زارزار گریه می‌کردند.

یکی از روزهای نزدیک عید نوروز، جوانی که نصف چهره‌اش سوخته بود و صورت خودش هم چون بچه‌ی آبادان بود، سیاه بود و تیره، به بخش ما آمد. خیلی با آن پرستار جور بود و با احترام و خودمانی حرف می‌زد. وقتی او داشت دست من را پانسمان می‌کرد، جوان هم کنار تختم بود. برایم جالب بود که بفهمم او کیست و با آن دختر چه نسبتی دارد. به دختر گفتم:
- این یارو سیاه‌سوخته فامیل‌تونه؟
که جا خورد، ولی چون می‌دانست شوخی می‌کنم، خندید و گفت:
- نه‌خیر ... ولی خیلی به‌م نزدیکه.
تعجب کردم. پرسیدم کیست که گفت:
- این نامزدمه.
جاخوردم. نامزد؟ آن هم با آن قیافه‌ی داغان؟ که خود پرستار تعریف کرد:
- اون توی جنگ زخمی شده و صورتش هم بر اثر موج انفجار سوخته. بچه‌ی آبادانه، ولی این‌جا بستری بود. این‌جا کسی رو نداشت. به همین خاطر من خیلی به‌ش می‌رسیدم. راستش یه جورایی ازش خوشم اومد. پدرم خیلی مخالف بود. اونم می‌گفت که این با این قیافه‌ی سیاه خودش اونم با سوختگی روی صورتش، آخه چی داره که تو عاشقش شدی؟ هر جوری بود راضی‌شون کردم و حالا نامزد کردیم.

من که مبهوت اخلاق آن پرستار شده بودم، به کنایه گفتم:
- آخه حیف تو نیست که عاشق اون سیاه‌سوخته شدی؟
که این‌بار ناراحت شد و با قیچی زد روی دستم و دادم را درآورد. گفت:
- دیگه قرار نیست پشت سر نامزد خوشگل من حرف بزنی ‌‌ها ... اون از هر خوشگلی خوشگل‌تره

نظرات 11 + ارسال نظر
شکیبا سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:14 ب.ظ

سلام

زیبا بود..
خیلی وقت بود که از دوران دفاع مقدس کتاب و داستانهاش رو نخونده بودم...فکر کنم یک سالی میشه...
اسم آخریشو یادم نیست ولی یادمه از طنز نوشته ها و شوخی های بچه های جبهه بود...

موفق باشی

سلام

ممنون
خوشحالم که اومدی و از این پست و داستان خوشا اومده ... من خودم زیاد ازین دست کتابها نمی خونم اما این داستانک خیلی برام جالب بود

سلامت باشی

مریم سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 ب.ظ http://golhayebabone.blogsky.com/

سلام
وقتی تو میلم خوندم اون قدر خوشم اومد
که حیفم اومد نیام و تشکر نکنم!
عالی بود!
دل که پاک باشه اینه!

سلام
خیلی ممنون که اومدی ... خوشحالم کردی .
مرسی ..
واقعا ... دل پاک و جان آگاهم ده ...

مسافر چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:09 ق.ظ http://tanham.blogsky.com

خیلی خیلی متن جالبی بود عزیزم دمت گرم

تنها

سلام
قربونت برم .. نظر لطفته ...

سعیده چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:29 ق.ظ http://www.sabaleh.blogsky.com

سلام
خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی قشنگ بود!
به این میگن وفاداریه زنونه یه جورایی!!!!
چه تقاضایی ازم داشتی؟

سلام
مممممممممممممنون
مرسی
اونم چه وفاداریه ... حالا تو هر 10000000000 تا یکی اینجوری پیدا میشه ...
بابا جان میخواستم بگم که تو این همه شعرای قشنگ که تو وبلاگت میگذاری بیا تو وبلاگ شعر من هم کمکم کن .. همین به خدا .. تقاضای دیگه ای نداشتم بابا

ماهی خانوم چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:43 ب.ظ http://mahinameh.blogsky.com

واقعا باور نکردنی بود...
خیلی ممنون از بابت این داستان جالب..
خوش به حال اینجور آدما..

سلام
حالا این یکی رو باور کن ....
قربونت ..
خوش به حالشون .. دیگه دورشون تموم شد .

رها چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:49 ب.ظ http://www.takinbanoo.blogsky.com

سلام
خیلی قشنگ و در عین حال عجیب بود...

موفق باشی دوست خوبم از نظرات بی دریغت هم ممنون

اگه بعضی وقتا جواب نمیگیری ببخشید ... کنکوره و هزار دردسر...

پوستر رو هم برای کنکوره عملی تمرین میکنم و قدس رو هنوز تمام نکردم ...

روزت پر از پروانه های صورتی...

سلام
ممنون .. چرا عجیب؟
خواهش میکنم ...
میدونم .. امیدوارم که موفق باشی .
پس به زودی تموم میشه ... منتظرم که ببینم ..
خیلی ممنون.. همچنین
موفق باشی

سارا چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:10 ب.ظ http://sara22bala.blogfa.com

salam...chera khabar nadadid?
eshkal nadare khodam umadam...mikhastam begam
...mamnon az hozore sabzet
har vaght vaght kardi ye sari behem bezan
mamnon
felan[گل]

سلام
مگه خبر نامه نداری تو ؟
خیلی لطف کردی ... خواهش می کنم..
به روی چشم ...
قربونت

طاهره جمعه 19 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:06 ق.ظ

بله خوندم!!!!
ولی اخرش رو نفهمیدم!فکر کنم امروز یه خورده گیج میزنم!

سلام
ممنون
تو چیش رو نفهمیدی ؟ بهتر یه باره دیگه بخونیش....
تحت تاثیر روز عید قرار گرفتی ... خوشحالی

دنیا جمعه 19 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:10 ب.ظ

سلام.درکش خیلی سخته یعنی می تونه واقعی باشه و چنین ادمی وجود داشته باشه؟!

سلام ...
برا چی سخت باشه ... وقتی پای عشق حقیقی در میون باشه هیچی جلودارش نیست .. کم نیستن همچین آدمهایی ...

راستی ادرس وبلاگت رو هم بنویس ..

DrEaM GiRl یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 ق.ظ http://i-and-me.blogsky.com/

سلام

خیلی خیــــــــــــــــــلی قشنگ بود
خیلی خوشم اومد
همینه دیگه میگن از رو ظاهر آدما نباید قضاوت کرد!

الان دیگه ازین مدل آدما شاید خیلی کم پیدا شه و شایدم اصن نباشه!

ممنون واقعا قشنگ بود.....

سلام
خیلی ممنون
خوشحالم.
با خیلی کم کم کم کم موافقم ... ولی بازم پیدا می شن ..
قربونت برم

علی دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:00 ب.ظ

سلام...
واقعا دمتون گرم ، خیلی حال کردم...
من خودم پرستارم و حاضر نیستم هیچی و با اون نگاه تشکر آمیز بیمار از پشت اون چهره ی پر از دردش عوض کنم...
در ضمن به امثال این خانوم هم افتخار می کنم...
بازم ممنون...

سلام
ممنون دوست عزیز ...
این از بزرگواری و حس انسان دوستانه شما نشات میگیره و در کل همه مردم .. کاره شما کاریست در مواقعی جدا سخت و طاقت فرسا ولی با همه ی این اوصاف عاشقانه به این مردم خدمت میکنید .. من به عنوان کوچکترین عضو این جامعه از جامعه پرستاران ایران تشکر میکنم و یه خسته نباشید هم به همشون که از جون و دل خدمت میکنن ..

مرسی که به وبلاگم اومدین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد