همشهری جوان

وبلاگی متفاوت برای جوانان

همشهری جوان

وبلاگی متفاوت برای جوانان

پل سزان

پل سزان


Paul Cézanne




( کوشش در قبولاندن عقیده ای در سزان ، مانند کوشش در به رقص درآوردن برج های کلیسای نتردام است . از مباحثه وحشت دارد ، یکی به علت آنکه سخن گفتن او را خسته می کند و دیگر انکه مبادا ناچار شود اگر طرف درست بگوید نظر خود را تغییر دهد .

ولی چه موجود نازنین و مهربانی است ! همیشه در سخن موافقت می کند بی آنکه اندیشه خود را ذره ای تغییر دهد ، مکرر  دچار نومیدی می شود . با آنکه مدعی است موفقیت را بسیار کوچک می شمارد ، می بینیم که اگر روزی توفیق یابد بسیار شاد خواهد شد .

وقتی تابلویی می کشد و خوب از کار در نمی آید سخن از برگشتن به سرزمین مادری اش می کند و هر ان ممکن است برگردد )

اینها توصیفی بود که صمیمی ترین دوست پل سزان - یعنی امیل زولا نوشته بود .


سزان در 19 ژانویه 1839 در اکس در جنوب فرانسه بدنیا آمد .در کودکی هم گوشه گیر بود و در مدرسه در درس نقاشی از بی استعداد ترین شاگردان بود. از همان سالها دوستی او با زولا آغاز شد .پدرش که مردی بانکدار بود او را به اجبار به دانشکده حقوق فرستاد اما پل در 24 سالگی راه مخالفت با پدر را پیش گرفت و به پاریس رفت تا نقاشی مدرن را یاد بگیرد.مشوقش هم دوستش زولا بود.

به پاریس رفت و سخت تلاش می کرد و پس از دوسال و نیم و بعد از دو سال و نیم در امتحانات ورودی دانشگاه بوزار رد شد . در پاریس با کامیل پیسارو نقاش بزرگ امپرسیونیست آشنا شد و در این شیوه کار کرد. 27 سالش بود که دوباره به اکس بازگشت و از آن به بعد میان اکس و پاریس در رفت و آمد بود .

در 30 سالگی عاشق یکی از مدل هایش شد و با ازدواج کرد و صاحب پسری شد که بی نهایت الو را دوست می داشت. گاهی به طبیعت می رفت و نقاشی می کرد و تابلوها را همانجا رها می کرد و می امد و بعد از او همسرش می رفت و آثارش را جمع می کرد .

نقاشی را برای هنرش دوست داشت نه برای کسب مال . آنقدر که گاهی مجبور می شد به جای پول به بقال محل تابلوهایش را بدهد.

شهرت و ثروت در سالهای پایانی عمرش به سراغش امد و او مورد توجه قرار گرفت . در پیری نامه ای به یکی از دوستانش نوشت " من پیر و بیمارم اما سوگند خورده ام که در حال نقاشی بمیرم "

همینطور هم شد . یک بار که از نقاشی در طبیعت بر می گشت زیر باران ماند ، تب رماتیسم گرفت و مرد.

او هیچگاه زیر بار امپرسیونیست نرفت و فرم را فدای رنگ و نور نکرد و تمایل عجیبی به کشیدن اشیاء بی جان داشت و تصاویر آدمها را هم مثل اشیا می کشید .

یک بار در حال طراحی چهره " ولار " خشمگین شد و به او گفت :

" بدبخت ! چقدر بگویم باید مثل سیب بنشینی ، مگر سیب تکان می خورد "

نظرات 1 + ارسال نظر
وب سایت تبلیغاتی چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:04 ب.ظ http://tablighatagahi.com

سلام به وب سایت ماهم سربزنید

یک ماه آگهی ویژه رایگان ثبت نام نمایید

www.tablighatagahi.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد